قدم زدن در بیابان، همیشه حالم را خوب کرده است. دل نگرانی ها و خشم و غصه هایم را در پهنای خود غرق کرده و برای شاد کردنم، هدیه ای به من داده است. آدمک ها یکی از همان هدیه ها هستند.
تابستان سال 1388 در حالی که تنها در حاشیه شرقی ترین شهر اصفهان (حسن آباد) رو به کویر قدم میزدم، در کنار آخرین خانه ها، بر روی زمین، مقداری قیر نرم و مایع و مقداری سیم فلزی زنگ زده و پارچه ای پوسیده، در کنار هم توجهم را جلب کردند. تنها چند حرکت کافی بود تا آدمکها شکل بگیرند.
آدمکها همان بعد از طهر در کویر ظاهر شدند و در مسیر افق در جستجویی بکر و سیالییتی نرم شروع به حرکت کردند. اینچنین شد که داستان های من و آدمک هایم آغاز شد. داستانهایی ساده و کوتاه از رویارویی های تلخ و شیرین سه موجود نمادین و آدم وار با طبیعت و آنچه در مسیر سفرهایم بر طبیعت می گذشت.
ما از کویر خارا تا رود دز و ساحل هرمز با هم سفر کردیم. از زیبایی های تپه های ماسه ای و سنگهای صیقلی رود دز تا غوطه خوردن در آنها لذت بردیم. ما از مرگ ماهیها و خرچنگ ها و درختها غصه خوردیم. آدمکهایم تلاش کردند تا شاید بتوانند اندک حیاتی را به زمین بازگرداند، گاه امیدوار و گاه ناامیدانه. 
اینک آدمکهایم در گوشه ای از کارگاهم نشسته اند و در انتظار سفرهایی دوباره و داستانهایی تازه اند.

 

تصاویر: